ღღرمان کدهღღ
ღღرمان کدهღღ

ღرمان های عاشقانهღ


رمان قلب های عاشق

در خونه رو با کليدم باز کردم . طبق معمول کسي تو خونه نبود . بابام که الان شرکت بود . مامانم هم مدرسه ..
سرمو با تاسف تکون دادم و رفتم سمت اتاقم لباسمو با يه بلوز سفيد که توت فرنگي گنده اي روش بود و شلوار جين سفيد عوض کردم و رفتم تو پذيرايي . 2 تا پيغام داشتيم . پخشو زدم و رفتم تو آشپزخونه با شنيدن اولين پيغام مشتمو محکم کوبيدم رو اپن و از ته دلم داد زدم : درد بي درمون بگيري ..
اين چند روزه مزاحم تلفني سيريش خونمون شده بود . زنگ ميزد و فووووووووت ميکرد . منم جديدا آمپرم زود ميره بالا .
يه 2 دقيقه اي طرف داشت فووت ميکرد بالاخره رفت پيغام بعدي :الو تهمينه جوون نيستين ؟
همونطور که برا خودم چايي ميريختم گفتم : نه نيستيم زن عمو
داشتم چايي ميخوردم که صداشو شنيدم : تهمينه جان . ما امشب ميام منزلتون . خدانگهدارتون باشه ...
رها جون ميبوسمت
چند بار جملشو با صداي بلند تکرار کردم : امشب ميام منزلتون ..
يه دفعه ليوانو کوبوندم رو ميز و با سرعت نور دويدم سمت اتاق حولمو برداشتم و پريدم تو حموم . سعي داشتم خودمو واسه امشب بي نهايت زيبا کنم . با فکر اينکه امشب محمد هم مياد يکي از زيباترين لباسامو انتخاب کردم تا واسه امشب بپوشم .. از حموم اومدم بيرون حلمو از سرم جدا کردم و سشوارو گرفتم سمتشون .. بعد از خشک کردن موهام صداي زنگ موبايلم بلند شد رفتم سمت عسلي که جفت تختم بود با ديدن اسمش لبخندي زدم و جواب دادم : الو
-: سلام چطوري ؟
-: خوبم . اتفاقا ميخواستم بهت زنگ بزنم
-: کارم داشتي ؟
-: سوره جونم ؟ ميتوني بياي پيشم ؟
-: براي چي ؟
-: بيا ديگه مهمون داريم . بيا کمک کن ميخوام يه لباس خوب بپوشم .
-: رها ؟ شرمندم به خدا . نميتونم بيام
-: ميدونستي يه چيزيو ؟
-: چه چيزيو ؟
-: کلا ضدحالي
خنديد و گفت : ايشالله بعدا ميام
-: حالا کاري داشتي زنگ زدي ؟
-: نه همينطوري . کاري نداري ؟
-: نه باي باي
-: فعلا باي
تماس قطع شد گوشيو پرت کردم رو تخت و از تو کمد يه تونيک قهوه اي و شلوار سفيد رو در آوردم و پوشيدم .
نگام به ساعت افتاد . حدودا نيم ساعت ديگه ميان رفتم تو آشپزخونه و مامانو ديدم که داره سالاد درست ميکنه . از تو ظرف يه خيار برداشتم و خوردم طبق معمول با جيغ مامان مواجه شدم : رهــــــــــــــــــــــا
دستامو بردم بالا و گفتم : باشه بابا .. چيه ؟
-: چند بار گفتم ناخنک نزن ؟
دستمو گذاشتم زير چونم و گفتم : اوووووووووووووم . با اين دفعه شد 8764 بار
و بعدشم زدم زير خنده .. ديگه نايستادم تا ببينم چي ميخواد بگه از آشپزخونه اومدم بيرون بابامو ديدم که داره روزنامه ميخونه . لبخند بلند بالايي زدم و رفتم سمتش از پشت لپشو بوسيدم و گفتم : بابايي جونم خسته نباشه
-: قربونت برم دخترم
خنديدم و رفتم نشستم رو مبل از بالاي عينکش نگاه کرد بهم و گفت : خبريه ؟ تيپي به هم زدي
-: خبري که نه . ولي مهمون داريم بايد خوشگل کنم
-: تو که همينجوريم خوشگلي
-: اون که بله
خنديديم . صداي زنگ اومد سريع رفتم درو باز کردم و رفتم تو اتاق شال سفيدمو از تو کمد در آوردم و زدم رو سرم . يه رژ کم رنگم زدم و خودمو تو آينه نگاه کردم نفس عميقي کشيدم و رفتم بيرون .
-: سلام
همه برگشتن سمتم . لبخند زدم و رفتم جلو صورت زن عمو رو بوسيدم و اونم بوسيدم و يه ماشالله هم نثارمون کرد عمو جونم سرمو بوسيد . با نگام داشتم دنبال محمد ميگشتم که صداشو از پشتم شنيدم : سلام
برگشتم عقب لبخندي زدم و گفتم : سلام خوبي ؟
-: آره
و از کنارم رد شد و رفت تو پذيرايي .. من خودمو بکشم هم نميتونم از راز و رمز اين با خبر شم . پوفي کردم و رفتم تو پذيرايي
رفتم تو پذيرايي از عمد جايي رو انتخاب کردم که کاملا بتونم محمدو زير نظر داشته باشم . اين حس من نسبت به محمد دقيقا از 13 سالگي به وجود اومد . اوايل فکر ميکردم اين يه عشق زود گذرهه که تا چند وقت ديگه از دلم ميره بيرون اما با گذشت زمان فهميدم اين عشق از دلم که بيرون نرفت هيچ روز به روز هم داره بيشتر ميشه صداي مامانم باعث شد ازفکر و خيالاتم بيام بيرون : راستي صديقه جون محسن کجاست ؟
زن عمو : گفت جايي کار داره خودش مياد .
با اين حرف دوبارهرفتم تو فکر محسن و محمد اصلا هيچ وجه مشترکي با هم نداشتن . محمد موهايي مشکي داشت . محسن موهايي قهوه اي . محمد چشمهاش قهوه اي سوخته بود . محسن مشکي .. محمد جذاب بود . محسن به اندازه اون جذاب نبود . هر جور فکر ميکردم آخرش يه چيز بهتري تو محمد پيدا ميکردم . لبخند زدم و به محمد نگاه کردم صورتشو شيش تيغه کرده بود تيشرتي قهوه اي پوشيده بود با شلوار لي .. داشت به بابا نگاه ميکرد همين که نگاه منو رو خودش ديد يه لبخند کوچولو نشوند رو لباش ولي خيلي سريع يه اخم کوچيک جاشو گرفت و روشو برگردوند . اه ؟ اين چش شد يه دفعه ؟ من گفتم خودمو بکشم هم نميتونم از راز و رمز اين سر در بيارم .. سرمو آروم تکون دادم و رفتم تو آشپزخونه ..
***
تند تند لباسامو پوشيدم و رفتم دم در داشتم کفشامو ميپوشيدم که مامان با يه ليوان شير اومد جلوم . ليوانو ازش گرفتم و يه نفس همشو خوردم .. سريع درو باز کردم و از خونه زدم بيرون . ماشين سوره جلو در بود ... داشت تند تند بوق ميزد سريع درو باز کردم و نشستم تو ماشين با دستم زدم و دستش و گفتم : مگه مريضي اول صبحي بووق ميزني ؟ همه همسايه ها شاکي شدن ..
-: تقصير خودته بهت گفتم 8 در خونتونم . الان چنده ؟ 8 و نيم . ديگه ميخواستم برم .
-: حالا که اومدم . راه بيفت .
-: رها به خدا اگه دير برسيم پوست از کلت ميکنم .
-: هه هه هه
نگاه کوچيکي بهم انداخت و ماشينو به حرکت در آورد
-: جريان مهموني ديشب چي بود ؟
-: جريان اينکه گفتي نميتونم بيام چي بود ؟
-: ديشب ؟ مهمون داشتيم .. بايد خودمو آماده ميکردم . به خدا شرمندم
-: عيب نداره بابا
-: حالا تو بگو ببينم جريان مهموني ديشب چي بود ؟
با خوشحالي گفتم : سوره ديشب عمو محموداينا اومده بودن .
-: عمو محمود يا آقا محمد ؟
-: دوتاشون ...
-: ولي تو منتظر محمد بودي نه ؟
چيزي نگفتم و سرمو چسبوندم به شيشه چند دقيقه بعدش گفتم : کيو پيدا کردي مدل شه ؟
-: نفس هست . دختر خالم
چشمامو بستم . خدايا اين ديگه چه جادوييه تا چشامو ميبندم قيافه ي محمد مياد جلو چشمم ؟ ولي من اينو خيلي دوست دارم .. بهم آرامش ميده . يعني محمد هم اين حسو بهم داره ؟ نه معلومه که نداره . اون اصلا به من نگاه نميکنه چه برسه به اين که بخواد منو دوست داشته باشه .. خدايا منو به آرزوم برسون
-: منم برات دعا ميکنم
سريع چشامو باز کردم و نشستم رو صندلي و گفتم : هـــــــــــــــا ؟
نگام کرد و شمرده شمرده گفت : گفتم منم برات دعا ميکنم
-: دعا براي چي ؟
-: اينکه خدا تورو به آرزوت برسونه .
-: تو از کجا فهميدي ؟
-: دختر پرتيا . حواست کو ؟ خودت همين الان گفتي خدايا منو به آرزوم برسون .
-: بلند گفتم ؟
نگام کرد و پوزخند زد و دوباره مشغول رانندگي شد ..
***
مامان درو برام باز کرد رفتم تو و گفتم : چي شده شما الان خونه اي ؟ مگه نبايد بري مدرسه .
-: يادت رفته دختر ؟ ظهرانم . دوازده ميرم .
-: آهـــــــــــــــــــــــ ــــــا
ديگه چيزي نگفتم و رفتم تو اتاق و خودمو انداختم رو تخت . کمرم بيش از حد درد ميکرد . حدودا 3 ساعت سر پا بوديم . فکر کنم من بتونم قبول بشم .آرايشگري يکي از مهمترين آرزوهامه .. امروز هم ما بايد کار هامونو تحويل ميداديم. تو بخش رنگ مو ... مطمئنا قبولم ميکنن . چون خانومي که بهمون آموزش ميداد خيلي از کارم تعريف ميکرد .. فقط تونستم لباسامو عوض کنم . از زور خستگي چشمام باز نميشدن به مامان گفتم که منو بيدار نکنه و گرفتم خوابيدم ...
دلم ميخواد از اين بلا تکليفي در بيام . ولي هر چي بيشتر فکر ميکنم به کمتر نتيجه اي ميرسم .. شب و روزم شده محمد . وقتي بيدارم محمد . وقتي خوابم محمد . در همه حال صداي اونه که تو گوشم ميپيچه . حتي مامان و بابا هم فهميدن که يه چيزيم هست .. اما من به کي ميتونم بگم ؟ به کي ميتونم اين راز دلو بگم و خودمو راحت کنم ؟ هيچکسي بهتر از خودش نيست .. ولي الانم وقتي نيست که من برم اينو بهش بگم . پس کي بايد بگم ؟ تا کي بايد خودمو زجر بدم ؟
سرمو گرفتم بين دستام و چشامو بستم دستي رو روي شونه ام حس کردم سرمو بلند کردم و سعي کردم لبخندي زورکي بزنم . دستش و گرفتم تو دستم و بوسيدمش
-: رها
-: جونم مامان ؟
-: چرا اينطوري شدي ؟
-: چطوري ؟
-: تو ديگه اون رها نيستي
خنديدم و گفتم : هنوز همون رهام
صورتمو بوسيد و گفت : فکرت به چي مشغوله ؟
-: هيچي مامان . خودتو اذيت نکن
-: ولي يه چيزي داره رهاي منو اذيت ميکنه ..
-: مشکل از رهاي توئه .. خيلي لوسه
نگامو دوختم به پنجره .
-: کي بايد بري آرايشگاه ؟
-: ساعت 4
دوباره نگاهش کردم خيلي دوسش داشتم بوسيدمش و گفتم : خودتو اذيت نکن
از جام بلند شدم و رفتم سمت گوشيم . تا حالا 60 بار يه پيام آماده کردم تا بفرستم به محمد اما حسي که نميدونم اسمش چي بود منو از فرستادنش منع ميکرد .. ساعت 2 بود و من بايد 4 ميرفتم آرايشگاه . من و سوره با هم آرايشگاه زده بوديم بعد از قبول شدنمون با هم پولي جمع کرديم و تونستيم آرايشگاهي که روزي آرزوي هر دومون بود رو افتتاح کنيم . واي که چقدر اون روز خوشحال بودم . اما جديدا استرسي که تو دلم جا خوش کرده منو به اين حال و روز انداخته . احتياج دارم با کسي حرف بزنم اما کيشو نميدونم . با سوره هم نميتونم حرف بزنم .. فقط ميتونم بگم خدايا خودت کمکمون کن ..
***
3 ماه بعد

نشسته بودم تو اتاقم و توي نت ميچرخيدم .. سعي ميکردم اينجوري وقتو بگذرونم تا فکرم کمتر مشغول بشه . اما همش هم بي نتيجه بود .. ديگه اون رهاي شوخ و پر جنب و جوش که تمام خونه رو ميذاشت رو سرش نبودم حالا فقط شده بودم يه رهاي بي حوصله .. ديگه حتي حوصله ي خودمم نداشتم .. مامان صبح اومد دم اتاق و گفت که ظهر حرکت ميکنيم سمت باغ .. منم طبق عادت جديدم مخالفت کردم . من ديگه حتي حوصله خودمم ندارم چه برسه بخوام برم باغ و بگردم .. ولي نــــــــــــــــــــــــ ـــــــه محمد هم مياد .. آره محمد مياد ...
در ماشينو باز کردم و نشستم توش . ما و عمو محموداينا و عمه مهدخت . بعد از 2 ماه محمدو ديدم فقط 1کلمه با هم حرف زديم (( سلام )) اما همينم واسه من غنيمتي بوود از اينکه صداشو ميشنيدم خوشحال بودم . سرمو چسبوندم به شيشه شايد همين يه کلمه اي که از دهن محمد اومد بيرون مرحمي باشه رو همه زخمام باشه .. اما خودم احساس ميکنم با شنيدن اين صدا بود که تونستم يکم جوون بگيرم .
2 ساعت تو راه بوديم تا رسيديم باغ بابا و عمو که ارثشون بود . يه خونه و يه باغ که پر از درخت بود . از بچگي جاي مورد علاقه ام اينجا بود . از ماشين پياده شدم و رفتم سمت باغي که خودم و بابا گل هاي توشو کاشتيم . نشستم بينشون . سرمو بردم بالا و نفس عميق کشيدم اينجا خبري از دود توي هوا نيست . اينجا هواش تميزه . خيلي تميز .. چشمامو بستم و سعي کردم 2 دقيقه به چيزي فکر نکنم ..
صدايي از پشت سرم اومد : اينجا چيکار ميکني ؟
سريع بلند شدم و دستمو گذاشتم رو قلبم و چشمامو محکم رو هم فشار دادم : ترسونديم
-: بيا غذا
و رفت سمت خونه
اين چرا نگفت ببخشيد ؟
يه دفعه ايستاد و برگشت طرفم : چرا نمياي ؟
زبونم تو دهنم نميچرخيد .. نميدونستم چي بايد بگم دستام يخ شدن.. ديدمش داشت ميومد سمتم جلوم ايستاد و گفت : چت شده ؟ رها ؟
نميتونستم کاري کنم .. فقط با دهن باز به محمد نگاه ميکردم ..
-: چرا رنگ پريد ؟ رها ؟ رهـــــــ ا ؟
احساس ميکردم محمد داره تار ميشه فقط صداشو ميشنيدم که داشت اسممو صدا ميکرد .. فقط تونستم با دستم سرمو بگيرم ولي ديگه نميتونستم وزنمو تحمل کنم و افتادم رو زمين و ديگه چيزي نفهميدم
با حس کردن مايع شيريني که تو دهنم حس کردم چشامو باز کردم باز کردنشون برام خيلي سخت بود . صداي مامانم تو گوشم پيچيد : رها ؟ چشاتو باز کن .
با بازکردن چشام همه رو ديدم که دورم جمع شدن ، گفتم : چي شده ؟
-: تو چت شده ؟
-: من ؟
و به اونايي که دورم بودن نگاه کردم . فقط يادمه تو باغ بودم . نشستم تو جام و چند بار چشامو باز و بسته کردم .
-: خوبي مامان ؟
-: آره خوبم
همه تو اتاق بودن غير از محمد . کجاست ؟
-: محمد کجاست ؟
نميدونم چجوري همچين جمله اي گفتم ولي نگاه همه رنگي از تعجب گرفت . مامان گفت : تو پذيراييه .
-: ميخوام تنها باشم
-: عزيزم تو حالت خو ...
-: ميخوام تنها باشم .
عموم گفت : راحتش بذاريد . بريم بيرون..
همه نگاهي به عمو و بعدم به من انداختن و از اتاق رفتن بيرون . دلم ميخواست محمد الان تو اتاق باشه . دلم ميخواست ميتونستم باهاش حرف بزنم . من چرا نميتونم از احساس اين پسر مطلع شم ؟ واسه چي نميتونم ؟ مگه کليد دلش جيه ؟ اصلا من براي چي دارم اينقدر خودمو زجر ميدم ؟؟ هميشه گفتن براي اون بمير که برات تب کنه .. حالا اون براي من تب ميکنه ؟؟ اون که اصلا به من نگاه نميکنه . من اصلا نبايد به محمد فکر کنم . اون خودش بايد پا پيش بذاره .. آره من نبايد اينقدر خودمو جر بدم .. اون بايد خودش پا پيش بذاره ... زانوهامو جمع کردم تو بغلم و سرمو گذاشتم روشون . چند دقيقه بعد دراز کشيدم و چشامو بستم و سعي کردم بتونم بخوابم
***
اين چند وقته حالم بهتر شده . هر روز با سوره ميرم آرايشگاه و تا ساعت 9 اونجا ميمونديم . اينطوري بهتر بود فکرمم کمتر مشغول ميشد . همه ا ان حالات هاي من تعجب کرده بودن که يه مدت تو افسردگي به سر ميبردم و جددا هم شدم همون رهاي شوخ و شيطون . . .
امروز کارمون خيلي زياد بود 2 تا عروس داشتيم که زحمتشون همه پاي من بود سوره هم اصلاحيا و رنگيا روانجام ميداد . با کلي خستگي برگشتيم سمت خونه . سوره جلوي خونه پيادم کرد و با هم خداحافظي کرديم و رفت سمت خونشون . درو باز کردم و رفتم تو
درو باز کردم و رفتم تو طبق معمول اين وقت شب صداي اخبار شبکه يک ميومد . کليدمو گذاشتم رو جا کليدي و رفتم تو سلام کردم مامان و بابا هردو جوابمو دادن يه راست رفتم تو اتاقم ، بي حوصله دکمه هاي مانتومو باز کردم و از تنم در آوردمش و پرتش کردم تو کمد شلوار آبيمم پوشيدم و رفتم پايين . مامان و بابا تو آشپزخونه بودن . رفتم و نشستم پيششون : واي مامان مردم از گشنگي . امروز 2 تا عروس داشتيم .
همونطور که بشقابمو ازم ميگرفت و توش برنج ميريخت گفت : ايشالله عروسيت مادر بيا
لبخند تلخي زدم و بشقابو ازش گرفتم دوباره فکر محمد اومد سراغم من با خودم عهد کرده بودم ديگه بهش فکر نکنم . نفسمو چند دقيقه حبس کردم و دوباره دادم بيرون . مامان هم کمکم کرد : حالا عروسات خوب شدن ؟
اخم کوچيکي کردم و گفتم : مگه ميتونن زير دست من بد برن بيرون ؟
-: نه تو درست ميگي ..
خنديدم و گفتم : آره ديگه
نگام افتاد به بابام همونطور ساکت نشسته بود رو صندلي نگاش کردم و گفتم : بابايي ؟؟
نگام کرد و گفت : جان بابا ؟
-: چرا هيچي نميگي ؟ باهام قهري ؟
-: نه عزيزم . ممنون خيلي خوب بود .
و بلند شد و رفت تو پذيرايي به مامان نگاه کردم و گفتم :بابا چيزيش شده ؟؟
-: نميدونم .
ظرفمو بلند کردم و گذاشتم تو سينک و رفتم تو اتاقم ...
***
(( جوان ايراني سلامـــــــــــــــــ . سلام خدمت شما شنوندگان محترم من و همکارانم آرزوي موفقيت و شاد را در اين صبح زمستاني ... ))
طبق معمول اين صداي راديوي بابام بود ديگه عادتمون شده بود اينطوري از خواب بيدار بشيم .. نشستم رو تخت و دستمو کشدم تو موهام با ناخونام سقف سرمو خاروندم و ا رو تخت بلند شدم . قرار بود امروز من برم دنبال سوره . بعد از خوردن 3 تا لقمه نون و پنير سوئيچ ماشينو برداشتم و از خونه زدم بيرون ..
سوار ماشين شدم . سوز خيلي سردي ميومد سريع بخاري رو روشن کردم و حرکت کردم . تا همين الانم خيلي خيلي دير کرده بوديم نيم ساعت بعدش دم در خونشون بودم . دو تا بوق زدم سريع اومد پايين شال گردن مشکيشو پيچونده بود دور خودش . لبخندي زدم و فرمونو گرفتم تو دستم . سريع درو باز کرد و نشست تو ماشين : واي رها يخ زدم .
-: سلام
-: سلام
-: بريم ؟
-: نه . نيم ساعت ديگه بايست همينجا قالب يخ شيم . معلومه که بريم .
خنديدم و گفتم : بريم .
پامو گذاشتم رو گاز و حرکت کرديم . سوره بهترين دوستم بود . رسيديم تو آرايشگاه . سريع شوفاژو روشن کردم و نشستم رو صندلي ربع ساعت ديگه اولين مراجعه کننده ميومد . آرايشگاه جمع و جوري بود . واسه شروع بد نبود . دو تا آيينه بزرگ تو آرايشگاه بود و روبروشون هم 2 تا صندلي .. ما هم مشتريامون همسايه هاي جفتمون بودن . ولي خدايي کار سوره از من بهتر بود من تو مش گند ميزدم ولي اون تو رنگ و مش کارش حرف نداره . کيفمو از رو صندلي برداشتم و زيپشو کشيدم آدامسمو از توش درآوردم . گذاشتمش تو دهنم داشتم با گوشيم کار ميکردم که صداي زنگ بلند شد . گوشيمو پرت کردم تو کيفم و بلند شدم . دختري حدودا 21 ساله به همراه دختري ديگه وارد شدن .
رفتم جلو لبخندي زدم و گفتم : سلام خوش اومدين .
-: سلام ما الان وقت داشتيم
-: رحيمي ديگه ؟
-: بله .
-: بفرماييد
و با دستم به رختکن اشاره کردم . از قديم هميشه وقتي ميرفتم آرايشگاه . اون آرايشگره تو عرض 5 دقيقه از همه جيک و پوکم خبر دار ميشد و منم حرص ميخوردم . اما حالا ميفهمم اين خصلتيه که توي همه ي آرايشگرا قرار داره . مخصوصا خودم . از اون دختره در مورد همه چيش پرسيدم .
تا ساعت 12 آمادش کردم . سوره هم طبق روال هميشه اصلاحيا و رنگيا و کوتاهيا رو انجام ميداد .
اولين باري بود که از عروسم راضيه راضي شده بودم . اين يکي فوق العاده شده بود .
نيم ساعت طول کشيد تا فيلمبردار و عروس و داماد رفتن . تا ساعت 2 آرايشگاه بوديم . درهارو قفل کرديم و برگشتيم سمت خونه . عصر بايد ميرفتيم تابلو رو ميگرفتيم . اسم آرايشگاه رو سورا انتخاب کرديم . ميخواستيم يه چيزي مابين سوره و رها باشه . به نظرم خوب بود . چيزي بهتر از سورا پيدا نکرديم . از ماشين پياده شدم و ريموتشو زدم و رفتم سمت آسانسور چند دقيقه طول کشيد تا آسانسور اومد پايين . رفتم تو در بسته شد و آهنگي در فضاي اتاقک پخش شد . صداي ظريفي اومد (( طبقه ي سوم )) در آسانسور باز شد اومدم بيرون قبل از اينکه زنگ رو بزنم در باز شد .زن عمو بود با تعجب گفتم : سلام .
-: سلام عزيزم .
و منو در آغوش گرفت و بوسيدم . گفتم : زن عمو چيزي شده اين وقت ظهر ؟
-: با تهمينه کار داشتم گلم .
-:خب حالا بريم تو
-: نه عزيزم بايد برم .
-: خب بذاريد ميرسونمتون .
-: نه عزيزم تازه اومدي خسته اي برو استراحت کن
-: نه بابا چه خستگي .در خدمتم .
-: ممنون گلم محمد پايينه منتظرمه .
محمد ؟ کسي که تو خيابون نبود .محمد ... دلم براش تنگ شده . من ميتونم باهاش برم پايين و محمد رو ببينم .
لبخندي زورکي زدم و گفتم : -: بسيار خب . پس بذاريد باهاتون بيام پايين
-: خيلي خوب . تهمينه جون خداحافظ
صداي مامان اومد که با صداي بلندي ميگفت : بسلامت .
نگاهي به من کرد لبخندي زدم و ايستادم تا اول سوار آسانسور بشه خودمم رفتم تو . 1 دقيقه هم نشد که رسيديم پايين . در مجتمع رو باز کردم و رفتيم بيرون . ماشين محمد دم در بود . با ديدن ما از ماشين پياده شد : سلام .
مثل هميشه پر غرور حرف ميزد . لبخندي زدم و گفتم: سلام .
عينک آفتابي زيبايي روي چشمانش بود ته ريش روي صورتش بود و همينم جذاب ترش ميکرد . تي شرتي قهوه اي تنش بود . ديگه نديدم شلوارش چه رنگ بود چون ماشين جلوش بود . به زور تونستم با زن عمو خداحافظي کنم . نگاهمو دوختم به ماکسيماي نقره اي که دور و دورتر ميشد . رفتم بالا . سريع رفتم تو دستشويي و چند تا مشت آب ريختم به صورتم . دختر تو چت شده ؟ ؟ ؟ مگه کيو ديدي ؟ کسي که تا ميبينمش قلبم از سينه ام ميزنه بيرون . کسي که هميشه پر غرور حرف ميزنه و پر غرور راه ميره . پر غرور ميشينه . پر غرور همه ي کاراشو ميکنه . من عاشق غرورشم . لباسامو عوض کردم و رفتم تو آشپزخونه . مامان داشت ظرف ميشست .
-: سلام مامان
نگام کرد و گفت : سلام
نشستم پشت ميز و گفتم : زن عمو چيکار داشت اين وقت ظهر ؟
-: با من کار داشت .
اين يعني اينکه بيش از اين سوال نپرس يا به قول خودمون به تو ربطي نداره . منم بيخيال شدم و ديگه چيزي نگفتم . البته نديدن محمد هم براي من هم خوبه و هم بد . براي منم خوبه چون باعث ميشه کمتر فکرم به محمد مشغول شه اما بازم با شنيدن اسمش يا حرفايي که در مورد اونه يه جورايي ميشم ... خدايا خودت به خير بگذرون ...
وسايلمو گذاشتم تو ساک و زيپشو بستم و گذاشتمش جفت تختم . رفتم سر وقت گوشيم . يه پيام از سوره داشتم نشستم رو تخت و بازش کردم : سلام ما نيم ساعت ديگه ميايم دنبالت . حاضر باش .
جواب پيامو فرستادم : باشه من آماده ام .
قرار بود با ماشين سوره و 3 تا از دوستامون 3 روز بريم شمال . از چند ماه پيش اين برنامه رو چيده بوديم و الان موقعيت فراهم شده بود . به ساعت نگاه کردم 30 : 10 بود . بلند شدم و ا توي کمد مانتوي کرممو درآوردم و پوشيدم و يه شال آبيم زدم رو سرم يه آرايش کوچولو هم کردم و کفشاي جديدي رو که ديشب خريدم رو هم پام کردم و رفتم تو پذيرايي و منتظر شدم تا زنگ بزنن . دقيقا ساعت يازده موبايلم زنگ خورد رد تماس زدم ا رو مبل بلند شدم و ساک سفيد و مشکيمو گرفتم تو دستم و رفتم سمت در مامان با يه کاسه آب و قرآن اومد سمتم خنديدم و گفتم : مگه ميخوام برم سربازي ؟
-: اين چه حرفيه ؟
و قرآنو گرفت بالا سرم با خنده يه بار بوسيدمش و از زيرش رد شدم .. مامان رو هم بوسيدم و رفتم پايين . ماشين قرمز سوره دم در بود . از همونجا براي لاله و نرگس و حديث که عقب نشسته بودن دست تکون دادم و رفتم سمت ماشين درو باز کردم و گفتم : بچه ها يکيتون بياد جلو .
لاله : نه عزيزم خودت بشين .
-: من ميخوام عقب باشم . نرگس بيا جلو .
نرگس : نه بابا برو بشين ديگه دير شد .
سوره : بشين ديگه .
به محض اينکه نشستم 4 تاشون گفتن : اه ؟ سلام خانم سالاري .
مامانم هم به همشون سلام کرد و چند تا تذکر هم به سوره داد که مواظب رانندگيت باش و از همن چيزا بعد از حرکت ما کاسه ي آبو پشت سرمون ريخت و راهي شديم . تو راه با شيرين زبونياي سوره مخنديدم و آهنگ گوش ميکرديم و دست ميزديم . من کلا عاشق گردش با دوتامم . هيچ چيز ديگه هم نميتونست جاشو برام بگيره . مطمئن بودم تو سفر خلي خيلي بهم خوش ميگذره ..

***
همونطور که دو تا کيسه ي پر ا خوراکي تو دستم بود رفتم سمت بچه ها و نشستم رو تخت و بسته هارو گذاشتم وسط و شالمو رو سرم مرتب کردم .: بفرماييد کوفت جان
نرگس : رهـــــــــــــــــــــــ ـا ؟
-: هــــــــــــــــــــــــ ــا ؟
نرگس : کوفت جان يعني چي ؟ حالا مردي دو ديقه رفتي تو صف ؟
-: من بايد برم تو صف اونوقت شما نشستين اينجا گل ميگين و گل ميشنوين .
سوره گفت : حالا بيخيال ديگه زهرمارمون نکنين خواهشا .
و اول از همه يکي از پلاستکارو کشيد طرف خودش و گفت : چي توز حلقه اي برا من خريدي ؟
-: تو اون پلاستيک نيست .
نگام کرد و گفت : تو اون يکيه ؟
ولي همينکه دستش به پلاستيک خورد لاله از زير دستش کشيد بيرون .و گفت : خوب شما يه دفعه موتوري بخور .
سوره : نمي خـــــــــــــــوام .
حديث : چي توز موتوري که خوشمزه تره .
سوره : شماها که چي توز موتوري دوست دارين چي توز موتوري بخورين من که حلقه اي دوست درم حلقه اي ميخورم .
لاله و حديث با هم گفتن : اين پلاستيکه مال ماست .
سوره هم با حالتي عصبي پاشو کوبوند رو تخت و بلند شد و رفت سمت مغازه . هممون با تعجب داشتيم به همديگه نگاه ميکرديم که حديث گفت : بچه ها سوره رو
من و نرگس برگشتيم عقب . نميدونستم بخندم يا تعجب کنم . سوره 6 تا پفک حلقه اي آورده بود نشست و همشونو گذاشت تو بغلش . با خنديدن لاله و حديث من و نرگسم شروع کرديم به خنديدن .
سوره : بفرماييد پفک متوريتونو بخورين .
لاله : دستت درد نکنه . من اصلا جا ندارم چيزي بخورم .
حالا دهن سوره 5 متر باز مونده بود دو تا از پفکاشو گرفت تو دستش و کوبوندشون تو سر لاله . منم که ديگه اشکم راه افتاده بود از بس خنديده بودم .
واقعا يکي از بهترين سفر هاي عمرم بود .. اين 3 رو به انداه ي کل عمرم خديده بودم . ساعت حدودا 6 عصر بود که رسيدم خونمون . درو با کليدم با کردم . بوي قورمه سبزي کل خونه رو پر کرده بود . لبخند بلند و بالايي زدم و درو با پام بستم و رفتم تو ...
ساکمو گذاشتم تو راهرو و رفتم سمت آشپزخونه . مامان داشت برنجشو آبکش ميکرد .از پشت بوسيدمش و گفتم : سلام مامان خانوم.
با ترس برگشت سمتم و گفت :اومدي ؟؟؟مادر به قربوونت بره
خنديدم و بغلش کردم و بوسيدمش : مگه قرار بود نيام ؟؟
از بغلش اومدم بيرون و گفتم : بابا کو ؟
-: رفته حمام .
-: منم ميرم لباسامو عوض کنم .
-: برو عزيزم .
سريع از آشپزخونه رفتم بيرون از تو راهرو ساکمو برداشتم و رفتم سمت اتاقم و خودمو انداختم تو حموم (شانس بياريم دفعه ي بعد سرمون نشکنه)
بعد از گرفتن يه دوش کوچولو از حمام اومدم بيرون و از تو کمدم يه شلوار سبز پسته اي و يه بلوز آستين کوتاه مشکي پوشيدم و از اتاق رفتم بيرون از همونجا بلند گفتم : باباي من کجاست ؟
ففقط صداي خندشو شنيدم و اين نشون ميداد که نشسته تو حال . سريع رفتم پيشش و جلوش نشستم و گفتم : سلام به باباي گلم .
خنديد و سرمو بوسيد و گفت : سلام به روي ماهت عزيز بابا .
صداي مامان اومد که مارو صدا کرد که تشريف فرما بشيم و بريم تو آشپزخونه . دستشو گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه . مامان با ديدنمون خنديد و گفت : اينطوري نکن با دخترت . حسوديم ميشه ها .
گفتم : شما که ازاين خيلي خيلي بهترش نصيبت ميشه مامان خانوم .
و رو به بابا کردم و چشمکي بهش زدم که باعث خنده اش شد . کمک مامان ميزو چيديم و نشستم سر ميز و شروع کردم به خوردن اين چند روزه سوره اينقدر پيتزا به خوردمون داد که ديگه از جلوي هر فست فودي که رد ميشديم حالت تهوع بهمون دست ميداد . واسه همين خودم دو تا لپ داشتم دو تا ديگه هم قرض کردم و شروع کردم به غذا خوردن .
بابا : راستي رها يه اتفاقي افتاد .
دستم بين زمين و هوا ثابت موند قاشقمو برگردوندم تو بشقاب و به بابا نگاه کردم : چي شده ؟ اتفاق بدي افتاده ؟
بابا : نه بابا ناراحت نشو چيزي نشده .
نفسمو راحت دادم بيرون و قاشقمو بردم سمت دهنم و قاشقو گذاشتم تو دهنم . ليوانمو پر از دوغ کردم و شروع کردم به خوردنش
بابا : عموت گفت فردا شب ميان خواستگاريت .
يه لحظه انگار دنيا دور سرم چرخيد . خدايا من چي شنيدم ؟ درست شنيدم؟ عمو ؟ خواستگاري ؟ من ؟
لقمم گير کرد تو گلوم اون لحظه تنها چيزي که به فکرم رسيد تا از خفگيم جلوگيري کنم سرفه بود و بس ..البته با کمک هاي اضطراري بابا و مامان از خفگي هم جان سالم به در بردم . با تعجب زل زدم به بابا و گفتم : فردا ؟؟
-: آره فردا .
-: برا کي ؟
-: محسن .
يه سکته خفيف زدم زبونم تو دهنم نميچرخيد . فقط تونستم دهنمو باز و بسته کنم . نه نه رها اينقدر ضايع نباش خودتو نگه دار دختر .
چه جور خودمو نگه دارم من همه ي اميدم محمد بود حالا بابا ميگه محسن ؟ محسن ديگه کيه ؟ محمد .. فقط محمد .
-: محمد
بابا با تعجب برگشت سمتم و گفت : محمد چي ؟
نميتونستم چيز ديگه اي بگم . گفتم : محسن ؟؟
بابا نگاهي به مامان کرد و گفت : آره محسن . بيان ؟
-: بله .
و بلند شدم و رفتم سمت اتاقم نه نميتونستم محسنو انتخاب کنم . من دقيقا 7 ساله که قلب و دلم مال يک ديگست اون يه نفرم همه ي جاهاشو پر کرده واسه آدماي ديگه اي مثل محسن جا نيست .. حتي اندازه ي يه سر سوزن .. هيچ جايي نيست .. رفتم سروقت جعبه کمک هاي اوليه تو آشپزخونه و تونستم يه قرص مسکن و خواب آور پيدا کنم و با سه تا قلپ آب سر و تهشو هم بيارم سردرد شديدي داشتم مثل وقتايي که مامانم سرش درد ميگرفت با يکي از شالهام سرمو بستم و خودم انداختم تو تخت و پتومو کشيدم روم ... خدايا چرا محسن ؟؟ چرا محمد نبايد بياد خواستگاريم .؟.؟.؟ مطمئنا اگه بابا ميگفت محمد الان از خوشحالي بال درمياوردم . يا شايد به سوره زنگ ميزدم و پزشو ميدادم . . . خدايا چرا با من اينکارو ميکني ؟ مگه منه بدبخت چه گناهي . . . ک ر د م ...
ديگه نفهميدم چي دوروبرم گذشت و چيا با خودم گفتم که چشام رفت رو هم و خوابم برد ...

 

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





چهار شنبه 19 تير 1392برچسب:, |

 


سلااااااااااااام گوگولیا ب وبم خوش بیومدین نظر یادتون نره دوووووستون دارم راستی ی چیزی من عاشق رمان هستم واقعا با تمام وجودم رمان میخونم و تمام رمان های وبمو خوندم همشون قشنگن اگه بخونید عاشقشون میشین دیگه هرکی دوست داشت بگه تا لینکش کنم


رمان گلهای صورتی
رمان پرتگاه عشق
رمان آناهیتا
رمان سرنوشت را میتوان از سر نوشت
رمان می گل
رمان قرار نبود
رمان دنیا پس از دنیا
رمان نگاه مبهم تو
رمان وقتی که بد بودم
رمان عشق پاییزی
رمان در حسرت آغوش تو
رمان قلب های عاشق
رمان لجبازی با عشق
رمان یک عشق یک تنفر
رمان سکوت شیشه ای
رمان زیر پوست شهر
رمان مسافر عشق
رمان ناتاشا
رمان ز مثل زندگی
رمان رویای شیرین من
رمان پریچهر

 

 


تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان ¥¥رمان کده¥¥ و آدرس romankade2013.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





☻♥شیطونی های یه دختر خوشمل☻♥
ღღحس عشقღღ
دفتر عشق
جی پی اس موتور
جی پی اس مخفی خودرو

 

 

رمان گندم_18
رمان گندم_17
رمان گندم_16
رمان گندم_15
رمان گندم_14
رمان گندم_13
رمان گندم_12
رمان گندم_11
رمان گندم_10
رمان گندم_9
رمان گندم_8
رمان گندم_7
رمان گندم_6
رمان گندم_قسمت5
رمان گندم_قسمت4
رمان گندم_قسمت3
رمان گندم_قسمت2
رمان گندم_قسمت1
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان رویای شیرین من
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ز مثل زندگی
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان ناتاشا
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان مسافر عشق
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر
رمان زیر پوست شهر

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی



نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 188
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1


کد حرکت متن دنبال موس دریافت کد خداحافظی

کد حرکت متن دنبال موس